جدول جو
جدول جو

معنی کلاجه گیر - جستجوی لغت در جدول جو

کلاجه گیر
(تَ لَ / لِ بَ)
کنایه از خوشامدگو و چرب زبان و طرار و اخاذ. و این ظاهراً مبدل کلازه به زای تازی است که بالفتح و بالضم پرنده ای است سرخ فام که مانند هدهد تاج دارد و آن را سبز نیز خوانند. (آنندراج). نرم زبان. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، اوباش. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاه گیس
تصویر کلاه گیس
زلف و گیسوی مصنوعی که بر سر بگذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کناره گیر
تصویر کناره گیر
کسی که از مردم دوری گزیند و گوشه نشینی اختیار کند، کناره جو
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا جَ / جِ)
دهی است از دهستان لیراوی شهرستان بوشهر، این ده در جلگه قرار دارد با هوای گرم و 300 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات دیمی و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ تِ)
دهی است از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِرْ)
معتزل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که دوری گزیند. که گوشه گیرد و دوری کند
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گیسوی مصنوعی که زنان بی موی یا کم موی آن را بر سر گذارند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلاگیس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ/ لِ زَ)
مقابل خردگیر. انواعی از مرغان شکاری که شکار کلان گیرند. باز. بازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ گَ)
کلاه ساز. کلاه دوز. آنکه کلاه سازد: بوبکر و عمر... را به دوزخ فرستدو کفشگران درغابش و کلاه گران آوه و جولاهگان قم و سفیهان ورامین را به بهشت فرستد. (کتاب النقض ص 583)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مأبون. (آنندراج). مخنث و ملوط. (ناظم الاطباء). و رجوع به کله گیری شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کناره گیر
تصویر کناره گیر
کناره جو، کشتیی که در بار انداز بارگیری کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علاج گیر
تصویر علاج گیر
پزشک، افسونگر پزشک طبیب، افسونگر معزم
فرهنگ لغت هوشیار
گیسوی مصنوعی که زنان بیموی یا کم موی آنرا بر سر گذارند: می بینم روزی را که کچل شده و کلاه گیس بسر گذاشته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کناره گیر
تصویر کناره گیر
عزلت گزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاه گیس
تصویر کلاه گیس
گیسوی مصنوعی که زنان بی موی یا کم موی آن را بر سر گذارند
فرهنگ فارسی معین
عزلت نشین، گوشه گیر، معتزل، معتکف
فرهنگ واژه مترادف متضاد